هفته نامه قزوین فردا

سایت رسمی هفته نامه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی قزوین فردا

هفته نامه قزوین فردا

سایت رسمی هفته نامه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی قزوین فردا

با هفته نامه قزوین فردا هر هفته به میان شما خواهیم آمد و سعی خواهیم کرد در عرصه اطلاع رسانی، آگاهی بخشی و ارتقای فرهنگ و بینش مردم خوب استان قزوین از هر کوششی دریغ نورزیم.
از کلیه کسانی که این هفته نامه به دست آنها می رسد یا در فضای مجازی محتوای آن را می بینند، همین طور اهالی رسانه از جریانهای مختلف سیاسی و فرهنگی دعوت می کنیم پس از مطالعه مطالب، به نقد و بررسی این هفته نامه بپردازند و به ما در ادامه راه یاری رسانند.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

هفت روایت

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۸ ب.ظ

هفت روایت 
در وصف آن سیدالاسرا

 سید علی‌اکبر ابوترابی، نه تنها افتخار قزوین، که افتخار ایران اسلامی است. مجاهدت‌هایش تا همیشه نقل لالایی‌های شبانه مادرانی در خطه همیشه سرافراز قزوین است که فرزندان خود را برومندانی برای دفاع اسلام می‌خواهند، فرزندانی که مقاومت مقابل دسیسه‌ها را بپسندند و هر کدامشان سیدی شوند برای نگاهبانی از مرز بی‌انتهای اسلام. این متن، گوشه‌هایی است از خاطرات روایت‌شده درباره سیدالاسرا، سید علی‌اکبر ابوترابی.

 1
روایت اول: «موقع هر انتخاباتی که می‏شد، مرحوم رسول ملاقلی‌پور، مرد دوربین‌های خاکریزی، یک‏راست می‌رفت سر صندوق و فقط یک اسم می‌نوشت. اسم سید را. می‌گفت: این مرد یک پیامبر کوچک است در زمانه ما.»
این داستان با توصیفاتی که از سید ابوتراب به قول سربازان عراقی شنیده بودم، هر روز عطشم را برای شناخت جناب حجت‌الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی بیشتر می‌کرد تا آنکه به حسب اتفاق با دوستی از همشهریان قدیمی که اتفاقاً از فرماندهان جنگ بود و مدتی را البته در اسارت گذرانیده بود و اکنون وکیل پایه یک دادگستری است، برخورد کردم. قصدم این بود که درباره مشکل حقوقی یکی از دوستان با او مشورت کنم، اما نمی‌دانم چه شد که صحبت به ذکر سجایای سیدالاسرای ایران رسید. وقتی نام سید را گفتم، برقی از شوق در چشمانش درخشیدن گرفت؛ برقی که با قطره‏ای از اشک در آن شب بارانی رنگ حزن به خود گرفت. آنچه در پی می‌آید تنها هفت روایت خواندنی از این یاد یاران است از زبان محمدعلی محب‌علیزاده.

 2
روایت دوم: یکی از شعارهای سید این بود. پاک باش و خدمتگزار. و این فعل در تمام سلول‌های سید رسوخ کرده بود. نکته بارز در چهره سید خنده‌های شیرین و جذابش بود که با صمیمیت و صداقت فوق‌العاده‌ای که داشت حتی عراقی‌ها را هم به خود جذب کرده بود. یک روز که برای سخنرانی به اتفاق یکی از فرماندهان عراقی به کمپ ما آمده بود، فرمانده عراقی کمپ که خیلی تحت تأثیر ملکات اخلاقی‏اش قرار گرفته بود در ضمن سخنرانی گفت: حاجی انشاءالله به سلامتی برگردی ایران و بعد بیایی و رئیس جمهوری عراق شوی. سید بلافاصله در جوابش گفت: رئیس جمهور ما، امید انقلاب و جهان اسلام است و من شاگرد او هستم.


 3
روایت سوم: سید هم فرمانده خوبی بود و هم فرمانبردار خوبی. هم ولی بود و هم ولایتمدار. در مقاطعی هم اهل مصلحت بود. یک روز یکی از سربازان عراقی از ما خواست که یک مسابقه فوتبال بین عراقی‌ها و اسرای ایرانی برگزار شود. بچه‌ها هیچ کدام زیر بار نمی‌رفتند. وقتی نوبت به سید رسید با آرامش خاصی گفت: شما باید درک کنید که کجا هستید. اینها هم بخشی از امت اسلامی هستند و روزی به دامان اسلام برمی‌گردند. بنابراین چه خوب است این مسابقه برگزار شود. حتی خودش هم با آنکه پیرمرد بود چند دقیقه‌ای بازی کرد.

 4
روایت چهارم: ابتدای اسارت در کمپ سیزده بودم. در تکریت. ده ماهی را آنجا گذرانیدم. منافقین می‌خواستند به انحای مختلف در بین بچه‌ها رسوخ کنند. به هر حال کمبودها و نواقص در شرایط سخت خود را بیشتر نشان می‌دهد. یک روز قرار شد یکی از خانم‌های گروهک منافقین برای بچه‌ها سخنرانی داشته باشد. ما هم تصمیم گرفتیم تا با قوری شکسته، سنگریزه، صابون و خلاصه هر چه که دم دست داریم، حالی به این عضو گروهک منافقین بدهیم. خلاصه هر چه داشتیم به طرفشان پرتاب کردیم. بعد از به هم زدن این سخنرانی، عراقی‌ها از ما انتقام سختی گرفتند. سطل آشغال خیلی بزرگی بود که آن را آتش زدند و ما را هم مجبور کردند یک روز تمام رو به دود این سطل آشغال بنشینیم. در تمام این مدت مجبور بودیم صورتمان را رو به آفتاب بگیریم. یعنی باید مستقیم به خورشید چشم بدوزیم. بعد از آن پنجاه نفر از ما را تحت شرایط سخت به الرمادی منتقل کردند. نمی‌دانستیم اینجا چه جایی است که ما را آورده‌اند. در این بین مردی را دیدیم با چهره‌ای سوخته، درد کشیده، انگار که کارگری باشد که در کوره‌پزخانه‌ای کار می‌کرده است. اول گمان کردیم که شاید جاسوس عراقی‌ها باشد. اما وقتی آمد برای ما سخنرانی کرد دانستیم که سید ابوترابی است. از وضعیت اردوگاه گفت. ما را به صبر دعوت کرد و برادری، که این روزگار هم می‌گذرد. یکی از کسانی  را هم که بچه‌ها را لو داده بود با ما فرستاده بودند به الرمادی. بچه‌ها در همان ابتدای ورود می‌خواستند او را بکشند. اما سید مانع شد. استدلالش هم این بود که شرایط را هم در نظر بگیرید. به هر حال اینجا شرایط سخت است و توان روحی آدم‌ها متفاوت. خوب یادم هست که همین جاسوس آخر سر پناهنده شد.

 5
روایت پنجم: حاجی سنگ صبور بچه‌ها بود. در یکی از همین روزهای اسارت یکی از اسرا بدجوری به سید گیر داد. یقه سید را گرفته بود و هر چه ناسزا بود نثار این پیرمرد مهربان می‌کرد. سید هم در تمام این مدت فقط ساکت بود. هیچ حرفی نمی‌زد. قدرت، یکی از بچه‌های ترک که چشم‌های زاغی هم داشت و در کارها به عراقی‌ها کمک می‌کرد، دیگر نتوانست تحمل کند. آمد به کمک سید و با این آدم درگیر شد و خواست جوابش را بدهد. سید که جواب آن اسیر را نمی‌داد، به شدت به این قدرت توپید که به تو چه مربوط است. خب بنده خدا ناراحت است. اگر ناراحتی‌اش را سر من خالی نکند باید چه کار کند. به هر حال همین اخلاق سید باعث شد که همان اسیر بعد از چند ساعت به خاطر کار زشتی که انجام داده بود از سید عذر خواهی کند.
سید عشق عجیبی به همه مظاهر خدا داشت. همه موجودات هستی را دوست داشت. معتقد بود انسان باید هم عملش راست باشد و هم گفتارش صادقانه. گفته‌هایش عین واقعیت بود. برای همین هم حتی عراقی‌ها سید را از بستگانشان بیشتر دوست داشتند. می‌دانستند که سید به آنها کلک نمی‌زند. اگر شلاقی در دست سرباز عراقی بود، وقتی سید را می‌دید، پنهانش می‌کرد. خلق عظیمش اثر کرده بود.

 6
روایت ششم: یکی از اسرایی که با ما بود سبیل‌های عجیب و بلندی داشت. برای همین بچه‌ها همه از او متنفر بودند. به خصوص هیچ کس با او هم‌غذا و هم‌صحبت نمی‌شد. تنها سید بود که تحمل این فرد را داشت. تنها سید بود که با او می‌نشست و غذا می‌خورد. می‌گفت آخر این هم هموطن شماست. شما باید هوای هم را داشته باشید. گناه دارد با او این طوری برخورد می‌کنید.

 7
روایت هفتم: ماجرای اشغال کویت که پیش آمد از سید خواستند که قبل از همه به ایران برگردد. اما سید به شدت مخالفت کرد. استدلالش این بود که به هر حال من مسئولم و تا آخرین اسیر ایرانی این کمپ آزاد نشود، من نمی‌توانم به ایران برگردم. همه بچه‌ها اینقدر تحت تأثیر سید و کرامت‌های اخلاقی‏اش بودند که در هر کاری به سید اقتدا می‌کردند و سعی می‌کردند مثل سید باشند. راستش اگر سید نبود شاید تحت تأثیر آن فضای سنگین اسارت خیلی از بچه‌ها نابود می‌شدند. به هر حال سید نقش به‏سزایی در آموزش روش زندگی در شرایط سخت به ما و همه کسانی داشت که او را زیات کردند.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی